نوشتم سادگی را...
به ناگاه،دیدم همه ی واژه هایم، وصله دار شد!
هیچ احساسی ندارم،حالم بد نیست.مدتی است بازدداشت شده ام و در زندان زندگی محبوسم.قاضی می گوید: مجرم هستی،پرسیدم جرمم چیست گفت: سادگی!مرا راهی زندانی کرده که همه اش شیشه است؛روی تمام شیشه هایش بخار نفس هایم نشسته،نه صدای کسی به گوشم آشنا می آید و نه کسی را می شناسم.گاهی دستی می کشم به شیشه ی احساسم !شاید ببینم اما هنوز ثانیه ای نگذشته دوباره بخار جلوی دیدگانم را می گیرد!اینجا هوا سرد است ولی من هنوز گرمم؛حالم خوب نیست همشهری!
نفس نمی کشم،دستم را به شیشه می چسبانم و انگشتانم را از هم فاصله می دهم؛ ناخن هایم را آماده می کنم تا خراشی عمیق روی زندان شیشه ای اطرافم بکشم،بی فایده است می دانم اما، هنوز روزنه ای از امید می بینم.شیشه جیغ می کشد و می شکند و من، آزاد می شوم!سادگی مرا به آغوش می کشد و آرامِ آرام در سکوتی مبهم، مرگ را در گوشم نجوا می کند.
پی نوشت : چند بار بگویم اهل اینجا نیستم!در روستای سادگی به دنیا آمده ام، همانجا هم خواهم مرد!